فرمانده
پرسيدم: «پدربزرگ! ميگويند توى جنگ، فرماندهان بزرگى بودند كه سن خيلى كمى داشتند. شما خاطرهاى از آنها داريد؟»
لبخند زد و گفت: «بله! خيلى هم زياد بودند. آن موقع، نوجوانها خيلى زود بزرگ شدند، مرد ميشدند، فرمانده ميشدند...»
بعد مكثى كرد و گفت: «در جايى از قول يكى از رزمندههاى زمان دفاع مقدس خواندم كه مىگفت: «داخل سنگر فرماندهى كه شدم، يك نوجوان بسيجى را ديدم كه آنجا نشسته بود. گفتم: «پاشو برو بيرون، اينجا الان جلسه است!» لبخندى زد و چيزى نگفت.
يكى از كسانى كه آنجا بود سرش را نزديك گوشم آورد و آهسته گفت: «اين نوجوان، فرمانده گردان تخريب است!»
من هاج و واج به پدر بزرگ نگاه مىكردم.
معبر
ادامه مطلب